سلام.

از آنچه که به‏عنوان سال 1387 می‏شناسم تنها یک هفته باقی مونده؛ هر چند نمی‏تونم تصور کنم که بعد این چند روز قراره چه اتفاقی بیفته و یک‏شنبه شب آینده کجا خواهیم بود. فقط حس می‏کنم خدا بزرگ‏تر از توصیفات من‏ه، و ان‏قدر می‏دانم که او از حال دل‏ام باخبر است.

برای همین تصمیم گرفتم که فعلاً نصفی از تگ «زندگی»م رو تو ریدر براتون گل‏چین کنم، شاید خوش‏تون بیاد.
- - - - - -

1+ زندگی زشت آدم‏های فانتزی‏باز

2+ نقش‏هایی که بازی می‏کنیم

3+ از حاج محسن کمک بگیریم که بفهمیم در کدام لایه زندگی می‏کنیم.

4+ کارکرد وجهه و شخصیت

5+ تبلیغ دست‏مال جادویی نانویی

6+ نسخه‏ی غربی؛ راه درست و غلط‏مان را گم کرده‏ایم

7+ برای من خانه از تو آغاز می‏شود...

8+ هفت اصل «بیل گیتس»

9+ فقدان انجام‏دادن «آنچه می‏دانیم باید انجام دهیم»، یا «علم و عمل»

10+ از جناب نلسون ماندلا؛

مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ این است که مهم باشی!
حتی برای یک نفر.

بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی.

11+ حسین رفیعی عصر یک روز تعطیل مهمان برنامه‏ی کودک شبکه یک بود؛
یک جمله‏اش برای‏ام جالب بود
بهتر است آدم محبوب باشد تا مشهور.

12+ صبوری برای رضای خدا

13+ مدار فاصله؛ مدلی برای توصیف جای‏گاه انسان‏های اطراف‏مان

14+ سادگی عموم خونه‏های این فرنگی‏ها

15+ تو بندگی چو گدایان به‏شرط مزد مکن

16+ معیارهای بعضاً متناقض؛
قانون، منطق، مصلحت و شرع

17+ امروز همان دیروز فرداست!

18+ رفیق، دوست و تکرار

19+ همین که برای انجام‏ندادن کاری پی توجیه باشی،
دلیل کافی نیست برای انجام‏دادن آن کار؟

20+ این مطلب رو از یک وب‏لاگ تعطیل‏شده به یادگار دارم:

«هر روز که می‏گذرد بیشتر و بیشتر زندگی‏ام را چیزی شبیه معجزه می‏دانم.
هر روز معجزه‏ی زندگی‏ام را بیش از روز پیش در می‏یابم.
من یقین دارم که خدا در لحظه لحظه‏ی زندگی‏ام حضور دارد.
من می‏یابم خدا را. من می‏بینم خدا را. من با خدا زندگی می‏کنم.
من صبح‏ها حتی در راه کار و درس، صدای جیک‏جیک گنجشک‏ها را پیغام خدا می‏دانم.
و یقین دارم که خدا هر لحظه مرا می‏بیند.
مرا نوازش می‏کند. در زندگی‏ام حاضر است. مراقب‏ام است. نگران‏ام است.

تو فکر می‏کنی معجزه چیست؟
معجزه‏ی زندگی من دیگر شفایافتن مرده در جلوی چشمان‏ام
یا دونیم‏شدن آب نیل و ... نیست.
معجزه‏ی زندگی من حضور خداست. مواظبت خداست. می‏بینم خدا را که چقدر نگران‏ام است.

شب‏ها که خسته و گاه نگران سر به بالین می‏گذارم،
اولین نکته که به ذهن‏ام می‏رسد، این است که خدایا
متشکرم که مواظب‏ام‏ی،
مرا رها نکرده‏ای، از دور نگاه‏ام می‏کنی،
وقتی ناراحت‏ام و می‏گویم چرا این‏طور شد یا چرا آن‏طور نشد؟ آرام نگاه‏ام می‏کنی.
حتی
حتی
حتی
وقتی می‏گویم خدایا به من ظلم کردی!
آرام نگاه می‏کنی. دانه‏دانه اشک‏هایم را پاک می‏کنی و می‏گویی صبور باش...
صبح نزدیک است.

مرا دوست داری.
مطمئن‏ام.
الآن
امروز
این لحظه
آن‏قدر
مشتاق‏ات
هستم
که
حد
ندارد.»

یا علی

- - - - - -
+ (دوشنبه 19 اسفند 87؛ 11:36 صبح) دوست بزرگ‏واری فرموده‏اند:
«خدا از دور نگاه نمی‏کنه... هیچ موقع... خدا از نزدیک نزدیک نگاه می‏کنه... خدا همیشه در کناره بنده‏هاش‏ه...حالا تا چه‏قدر این بنده‏هاش حواس‏شون باشه...
دوست‏اش دارم... شاید به قول شما در لحظاتی که فکر می‏کردم ظلم شده...
باخدابودن لذت بخش‏ه...»

البته قول من نیست، گفتم که کپی‏اش کرده‏ام.